نقاب
از وقتی یادش می آمد همین شکلی بود. خودش هم نمی دانست بر اثر یک اختلال زنتیکی این شکلی شده یا به دلیل یک دستکاری آزمایشگاهی.هیچوقت پدر و مادری نداشت. یعنی اصلا هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بود که پدر و مادری داشته یا نه؛ تنها چیزی که در خاطرات خود داشت انبوهی از لوله های پیچ در پیچ و ظروف آزمایشگاهی بود. هرگز خاطراتی از دوران کودکی نداشت، شاید هم اصلا کودکی نداشت! خودش هم زیاد مطمئن نبود.تمام دنیایش شده بود همین اتاق کوچک با انبوهی از ماسک های گوناگون که به در و دیوار آویزان بود.شغلش را دوست داشت.چون همیشه برایش موقعیت های متفاوتی ایجاد می کرد. همیشه باید منتظر می ماند تا نامه ای که حاوی ماموریت تازه اش بود به دستش برسد.بعد یکی از ماسک ها را که به درد ماموریت می خورد به صورت می زد و از خانه خارج می شد. دیگر کار خاصی نداشت! مردم خودشان دورش جمع می شدند و کارها پیش می رفت!
بارها ماموریت های مختلف را با موفقیت کامل پشت سر گذاشته بود. یک بار ماسک پسر جوانی را به صورت زده بود که می بایست با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند، ماموریت مسخره ای بود! باعث شد که یک سال تمام نتواند به خانه اش برگردد. یک بار هم باید به جای هنرپیشه ای که سرش را زیر آب کرده بودند ، بازی می کرد! آنقدر خوب این ماموریت را انجام داد که همان سال برنده جایزه اسکار شد!
در ماموریت بعدی باید برای ایجاد زمینه یک جنگ که منافع اقتصادی فراوانی داشت نقش یک تروریست بین المللی را بازی می کرد. این ماموریت 10 سال طول کشید و نتیجه اش همان شد که باید می شد. همیشه همینجوری بود. کارهایش بی عیب و نقص انجام می شد. گاهی وقتها حتی نتایج ماموریت هایش به شکل چندش آوری واقعی تر از آنچه باید می شد!! مثل همان زمانی که مامور شده بود در نقش یک منجی اجتماعی ظاهر شود و راه پیشرفت و ترقی را به اهالی سرزمینی عقب مانده نشان دهد. با چند سخنرانی پرشور و انقلابی توانسته بود مردم آن سرزمین را مجاب کند که طی یک همه پرسی ملی با واگذاری تمام سرزمینشان به «صاحب کارها» موافقت کرده و خودشان برای رسیدن به پیشرفت و رفاه بیشتر به سرزمین های دیگر مهاجرت کنند!
موفقیت های بسیارش باعث شده بود «صاحب کارها» روی او حساب فراوانی باز کنند و همیشه ماموریت های فوق سری را به او بسپرند. اما موفقیت های بیش از حد او باعث نگرانی بعضی صاحب کارها شده بود. نگران ها از زمانی به دلهره تبدیل شد که به او ماموریت دادند به جای یکی از صاحب کارها به مدت دو روز زندگی کند! آنچنان موفق در این ماموریت ظاهر شد که توانست به جای صاحب کار به خودش ماموریت جدیدی بدهد و آنرا با موفقیت انجام دهد!! نتیجه فاجعه بار این ماموریت بیش از آنچه باید، موفقیت آمیز بود.
حالا صاحب کارها مردد ماده بودند، دور میزی که در هاله ای از دود سیگار های برگ محو شده بود توی سر و کله هم می زدند که با هیولای بی صورتی که داشتند چه کنند؟ اگر یک روز از اجرای دستور سرپیچی می کرد چه؟! اگر یک روز تصمیم می گرفت برای همیشه نقاب یکی از صاحب کارها را به چهره بزند چه می شد؟!
اگرچه دکتر گاف معتقد بود دست پروده او تنها توانائی تصمیم گیری در محدوده تعریف شده را دارد اما عملکرد او باعث شده بود صاحب کارها با حرفهای دکتر متقاعد نشوند . نتیجه جلسه صدور نامه ای با عنوان «ماموریت 1427» بود.
پست چی مثل همیشه سر ساعت 7 صبح پاکت را از زیر در به داخل خانه سر داد. وقتی نامه را می خواند لبخند کمرنگی در گوشه لبی که نداشت نشست! یکی از نقاب ها را برداشت! لیموزین مشکی رنگ جلوی در انتظارش را می کشید. کاروان تشریفات به راه افتاد. ردیف خودروهائی که با انبوهی از موتور سواران و هلی کوپترها اسکورت می شدند رهگذران را مجاب می کرد که لحظه ای بایستند و برای هاله محوی که از پشت شیشه دودی لیموزین پیدا بود دست تکان بدهند.
کاروان به محل سخنرانی «رئیس جمهور»رسید. رئیس جمهور از لیموزین مشکی رنگ پیاده شده و در حالی که از سوی بادیگاردها به شدت محافظت می شد پشت تریبون رفت. جمعیت فریاد شادی سر دادند. قرار بود رئیس جمهور نتیجه تحقیقات درباره یک تیم فوق سری را افشا کند که سالها با بکارگیری ماموران نقاب دار در تمامی سرزمین ها مداخله کرده و باعث ایجاد فساد و نقض گسترده آزادی ها و حقوق بشر شده بودند!
به بهانه خاراندن صورت، نقابش را روی چهره فیکس کرد. برای مردمی که از ته دل هورا می کشیدند و جیغ می زدند دست تکان داد. با صدایی بلند و تاریخ ساز فریاد زد:« مردم من....!» صدای شلیک گلوله همهمه جمعیت را به سکوتی مرگبار مبدل کرد. رئیس جمهور سوزشی وسط پیشانی اش حس کرد و نقش بر زمین شد. جمعیت هراسان از هر سو پا به فرار گذاشتند.
اسلحه را از روی شانه اش پائین گذاشت.از توی کیف نقاب جدید برداشت و به صورت زد. با لبخند نگاهی فیلسوفانه به جمعیت هراسان انداخت و در یک لحظه ناپدید شد!
نقابش را روی صورتش فیکس کرد. کراواتش را صاف کرد. کارگردان فریاد زد:« سه، دو،یک... برو!» نگاه محزونش را به لنز دوربین دوخت :« بینندگان عزیز! به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمائید. بار دیگر دستان پلید تروریست های خون آشام از آستین مزدوران خود فروخته بیرون آمد و با شلیکی کورکورانه رئیس جمهور عزیزمان را به شهادت رساند....»
تلویزیون در اتاق جلسات روشن بود. خون زیادی کف اتاق دلمه شده بود. هر کدام از صاحب کارها در گوشه ای از اتاق افتاده بودند و چندتائی هم سرشان را روی میز گذاشته و مرده بودند! اخبار از تلویزیون پخش می شد و مردی که صورت نداشت سیگار روشنش را بین انگشتهایش جا به جا می کرد.....
از اتاق که خارج شد لبخند کمرنگی گوشه لبی که نداشت نقش بست.... مردم در از دحام خیابان در رفت و آمد بودند.... هیچکس صورت نداشت.... هیچکس نقاب نداشت....
نوری نوروزی (دی ماه 91- شیراز)